پارت ۳
با هر قدمی که بر میداشتم احساس میکردم ۲ سال پیر تر میشم. شاید وقتی رفتم توی اتاق با یه پیرزن مواجه بشن . نمیدونم چرا واقعا ایم حسو داشتم.
به حر حال بالاخره در زدم رفتم تو...
رئیس و چند تن از افراد ناشناس نشسته بودن.
ات:سلام
رئیس:بشین
به افراد نگاهی انداختم و نشستم روی صندلیه خالی درست روبه روی یه پسره
فکر کنم اون پسره کوچیک ترین بزرگ اون جلسه باشه😁
رئیس: اوهوم اوهوم... خانم ات بهترین زیر دسته منه بیشتره پرونده هارو ایشون حل کرده و من بهش افتخار میکنم.
افراد خیلی تحسین آمیز نگاهم کردن. رئیس افراد رو معرفی کرد، من فقط میخواستم ببینم اسم اون پسره چیه
رئیس: و ایشون... آقای کیم تهیونگ هستن.
ات: از آشنایتون خوشبختم.
رئیس: خب. ما تمام این سال ها که این اداره رو راه اندازی کردیم.....(حرفای جلسه)
داشتم عرق میکردم. آقای کیم کل جلسه خیلی عجیب نگام میکرد. وای آخه چرا اینطوریه! نکنه منو میشناسه ؟! ولی من تاحالا ندیدمش.بگذریم. بعد پایان جلسه با یه نفس از اتاق اومدم بیرون. اصلا دلم نمیخواست کسیو ببینم. بدو بدو رفتم طرف اتاقم و درو باز کردم.
چهیون : بالاخره اومدی؟
ات :اوهوم
درو بستم و خودمو پرت کردم روی صندلیم.
چهیون:قضیه چی بود؟
ات :والا هیچ نفهمیدم
چهیون: -_-
ات: اوم یه پسره بود... نمیتونستم چش ازش بردارم اونم هعی نگام میکرد نمیدونم انگار منو میشناخت.
چهیون: پس بگو برای چی جلسرو نفهمیدی
ات: عه خب تو هم بودی همین بود دیگه
چهیون: خب حالا. وقتی توی جلسه بودی یکی زنگ زد به گوشیت.
ات: چی میگفت؟
چهیون: به من نگفت. گفت خودش بیاد
ات: 🤨
چهیون : بیا گوشیتو زنگ بزن
ات : ههه بده.
گوشیو گرفتم. شمارهی غریبه بود
....
___________________________
----------
#fake
به حر حال بالاخره در زدم رفتم تو...
رئیس و چند تن از افراد ناشناس نشسته بودن.
ات:سلام
رئیس:بشین
به افراد نگاهی انداختم و نشستم روی صندلیه خالی درست روبه روی یه پسره
فکر کنم اون پسره کوچیک ترین بزرگ اون جلسه باشه😁
رئیس: اوهوم اوهوم... خانم ات بهترین زیر دسته منه بیشتره پرونده هارو ایشون حل کرده و من بهش افتخار میکنم.
افراد خیلی تحسین آمیز نگاهم کردن. رئیس افراد رو معرفی کرد، من فقط میخواستم ببینم اسم اون پسره چیه
رئیس: و ایشون... آقای کیم تهیونگ هستن.
ات: از آشنایتون خوشبختم.
رئیس: خب. ما تمام این سال ها که این اداره رو راه اندازی کردیم.....(حرفای جلسه)
داشتم عرق میکردم. آقای کیم کل جلسه خیلی عجیب نگام میکرد. وای آخه چرا اینطوریه! نکنه منو میشناسه ؟! ولی من تاحالا ندیدمش.بگذریم. بعد پایان جلسه با یه نفس از اتاق اومدم بیرون. اصلا دلم نمیخواست کسیو ببینم. بدو بدو رفتم طرف اتاقم و درو باز کردم.
چهیون : بالاخره اومدی؟
ات :اوهوم
درو بستم و خودمو پرت کردم روی صندلیم.
چهیون:قضیه چی بود؟
ات :والا هیچ نفهمیدم
چهیون: -_-
ات: اوم یه پسره بود... نمیتونستم چش ازش بردارم اونم هعی نگام میکرد نمیدونم انگار منو میشناخت.
چهیون: پس بگو برای چی جلسرو نفهمیدی
ات: عه خب تو هم بودی همین بود دیگه
چهیون: خب حالا. وقتی توی جلسه بودی یکی زنگ زد به گوشیت.
ات: چی میگفت؟
چهیون: به من نگفت. گفت خودش بیاد
ات: 🤨
چهیون : بیا گوشیتو زنگ بزن
ات : ههه بده.
گوشیو گرفتم. شمارهی غریبه بود
....
___________________________
----------
#fake
- ۲.۴k
- ۰۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط